مگر می شد حسرت نخورد، کسی توی دلم نبود که بفهمد چه زجری می کشم. ننه کفایت با پدرم قهر کرده بود، همیشه وقتی خواستگاری برایم می آمد و با بهانه گیری ها و سخت گیری پدر و برادرم از این خانه بیرون می رفت، چند روزی را قهر می کرد و بعد هم خودش آشتی می کرد. نمی دانم چرا هیچ کس به احساس و قلب من توجهی نداشت، به اندازه ی همه ی دنیا قلبم شکسته بود و احساس تنهایی می کردم، حوصله ام سر رفته بود و کم خوراک و کم خواب شده بودم.
دوست داشتم من هم زندگی خودم را داشته باشم و صاحب بچه ای باشم.
سنم روز به روز بالاتر می رفت و هر روز تنهاتر از قبل بود.